392

مامان بزرگ بیشتر وقتایی که از خواب بیدار میشه ، اولین چیزی که میگه اینه : مامااا مامممااا ~~~~~~ امروز دیر پاشدم و وقتی تصمیم‌ گرفتم ناهار درست کنم ساعت ۱۲ بود ولی یه ساعت بعد برنجم آماده سر گاز درحال دم کشیدن بود درمورد اینکه وقتی پامُ میذارم توی آشپزخونه ، همزمان چندتا کار باهم انجام میدم گفته بودم ؟ این یه چیزیه که خیلی خوبم توش حسین و بابابزرگ نبودن و عین فرفره از یه سمت آشپزخونه به اون سمتش در رفت و آمد بودم و غذایی که پختم یجورایی یه غذای نوستالژی

390

من قوی ام اینو هرروز واسه خودم چندبار یادآوری میکنم ولی بعضی وقتا حس میکنم درموردم صدق نمیکنه بااین حال بازم تکرارش میکنم ‌دیشب که گفتی آفرین که انقد قوی هستی ، مطمئن نبودم که لایق این تعریف هستم یا نه دارم عادت میکنم به این زندگی دیگه ناراحت و ناراضی نیستم ولی هنوز کناراومدن با یه سری چیزا واسم سخته گاهی اونقدر زیاد که بقیه وقتایی که بخوبی و آرامش میگذره رو انگار میزنه خراب میکنه منظورم شرایط مامان بزرگه و‌ من نمیدونم بیشتر واسه بهم خوردن اون خوبی و

387

مامان بزرگ : الان شوهرت میاد من : شوهرِ کی ؟ مامان بزرگ : شوهر تو من : پ من کی شوهر کردم ؟ اگه آدم خوبی سراغ داشتی بهم معرفی کن مامان بزرگ : میخنده. ~~~~~~ دیگه متوجه نمیشم زمان چجوری میگذره از وقتی بیدار میشم مشغولم و اگه جایی چشمم خورد به ساعت تازه میفهمم که چقدره سر پام و دارم کار میکنم بعد از دیشب که خواب نداشتیم ، امروز از صب که بابابزرگ و حسین رفتن تاالان با مامان بزرگ تنهام نمیدونم دقیقا دیگه کی بابابزرگُ میتونم ببینم ناراحتم ولی بجز صبر و دعا کاری

385

سرمُ که درد میکرد گذاشتم رو پاهاش خاله بهش گفت واسش لالایی بخون لالایی خوند و تَپ تَپَم کرد نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ~~~~~~ سومین سالیه که همچین موقعی شرایط زندگیم تغییر میکنه دفه اول وقتی بود که کار کردنم توی کلینیک شروع شد دفه ی دوم وقتی که طرحم شروع شدُ رفتم شادگان و دفه ی سومم الان که اومدم اینجا ینی میشه که سال بعد باز همین موقعا یه تغییر بهتری پیش بیاد ؟ همونی که دلم میخواد ؟ ~~~~~~ امروز فهمیدم که تعبیرِ اینجا بودنم میتونه چی باشه و آروم شدم ولی

384

بهش گفت قول بده آدم خوب بشی اونم گفت پس بهم یاد بده ~~~~~~ « خدایا شکرت بخاطر منفی بودن تست بیژن » این یکی از شکرگذاریای امروز بود که توی دفترم نوشتم. ~~~~~~ مامان میخواد برام یه بالشت رنگی رنگی درست کنه دیر شده وقتی ام آماده بشه نمیبینمش ولی ته دلم خوشحال شدم ~~~~~~ امروز درگیر جعبه های پر از یادگاری و خاطره های قدیمی بودم یه سری چیزا پیدا کردم که با فرستادن عکس ازشون واسه دوستام ، به اونام حس خوبی دادم

383

امشب برای اولین بار توی این دوماه واسه رنگ کردن قسمت مود امروز ، از مداد آبی استفاده کردم ینی هرلحظه خطرِ گریه. ~~~~~~ یه روز بابام گفته بود توی ارتباطت با آدما ذهنتو از قضاوتا خالی کن گفت بدون هیچ ذهنیتی بدون هیچ قضاوتی بخاطر گذشته ، فقط به همونی که اون لحظه هست نگاه کن و من میخواستم امروز درمورد تو همینکارو انجام بدم یعنی برای هرموقع اگه میشد ببینمت ، یادم بود که اینطوری باشم اونوقت دیگه تفاوت تصور و واقعیت چن درجه باشه مهم نیس چون انگار برای اولین دفه س

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mkzm1383.rozblog.com آپشن خودرو | استریو آرام کیک تولد آلفا 1 کهکشان یکتا فنر قیمت طلا بروز